نطق زیبا

سخن زیبا , شعر , پند و حکایت , حرف دل شما

نطق زیبا

سخن زیبا , شعر , پند و حکایت , حرف دل شما

خدا نگهدارش

همه شب با دلم کسی می گفت
سخت آشفته ای ز دیدارش
صبحدم با ستارگان سپید می رود
خدا نگهدارش
من به بوی تو رفته از دنیا بی خبر از فریب فرداها
می شکفتم ز عشق و می گفتم
هر که دلداده شد به دلدارش
ننشیند به قصد آزارش
برود عشق من خدا نگهدارش

می ترسم از صدا که صدا عاشقت بشود
این سوت کوچه گرد رها عاشقت بشود

گفتم به باد بگویم تو را ...نه...ترسیدم
این گرد باد سر به هوا عاشقت بشود
...
پوشیده ای سفید،کجا سبز من؟ نکند
نار و ترنج باغ صفا عاشقت بشود

بگذار دل به دل غنچه ها ولی نگذار
پروانه های خانه ما عاشقت بشود

حالا تو گوش کن به غمم شهربانو تا
در قصه هایم شاه و گدا عاشقت بشود

بالا نگاه نکن آفتاب لایق نیست
می ترسم آن بلند بالا عاشقت بشود

مال منی تو،چنان مال من که می ترسم
حتی خدا نکرده خدا عاشقت بشود

خورشید قصه ی مادر بزرگ یادت هست؟
خورشیدمی تو ،ماه چرا عاشقت بشود

وقتی نشسته اینهمه خاک به پای غمت
باز این گدای بی سر و پا عاشقت بشود؟

عمری است گوش به زنگم، چرا؟

...

که نگذارم

حتی درنگ ثانیه ها عاشقت بشود
.....

که نگذارم

حتی درنگ ثانیه ها عاشقت بشود

گاهی دلم می گیرد

گاهی دلم می گیرد
از آدم هایی که در پس نگاه سردشان با لبخندی گرم
فریبت می
دهند
دلم می...گیرد از خورشیدی که گرم نمی کند
...و نوری که تاریکی می
دهد
ازکلماتی که چون شیرینی افسانه ها فریبت می دهند
دلم می گیرد
از سردی
چندش آور دستی که دستت را می فشارد
و نگاهی که به توست و هیچ وقت تو را نمی
بیند
از دوستی که برایت
هدیه
دوبال برای پریدن می آورد
و بعد
پرواز
را با منفورترین کلمات دنیا معنی می کند
دلم می گیرد از چشم امید داشتنم به این
همه هیچ
گاهی حتی
از خودم هم دلم میگیرد
ادامه ...

انتظار

ای روزهای خوب که در راهید!
ای جاده های گمشده در مه!
ای روزهای سخت ادامه!
از پشت لحظه ها به درآیید
ای روز آفتابی!
ای مثل چشمهای خدا آبی!
ای روز آمدن!
ای مثل روز آمدنت روشن!
این روزها که می گذرد؛ هر روز
در انتظار آمدنت هستم
اما
با من بگو که آیا من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟
(مرحوم قیصر امین پور)


نویسنده  هادی از مشهد

تذلل به پیشگاه خداى عز و جل

اى پروردگار من، گناهانم مرا خاموش ساخته، و رشته گفتارم را بگسیخته است، زیرا حجتى برایم نمانده است، و از این رو به بلیه خود اسیر، و به کردار خود در گرو، و در خطاى خود سرگشته، و از مقصد خود سرگردان و در راه درمانده‏ام...

منزهى تو! به چه جرأت بر تو دلیرى کردم؟! و به کدام فریب خود را به مهلکه افکندم؟! مولاى من، رحمت آور بر زمین خوردنم با صفحه صورتم، و بر لغزیدن گامم و ببخش به حلم خود بر نادانیم، و به احسان خود بر بدکرداریم.

(فرازهایی از صحیفه سجادیه)

نویسنده
  منصور از مشهد   تماس با نویسنده
www.notgheziba.blogsky.com