نطق زیبا

سخن زیبا , شعر , پند و حکایت , حرف دل شما

نطق زیبا

سخن زیبا , شعر , پند و حکایت , حرف دل شما

آغوش

کاش دنیا همانند ساعت بود
             و من و تو عقربه های آن
تا در هر ساعت یکبار در آغوش هم می زیستیم........ 

  

مهم نیست چه سنی داری هنگام سلام کردن مادرت را در آغوش بگیر.

زمستان

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است.

کسی سربر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کس یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم

زچشم دوستان دور یا نزدیک

مسیحای جوان مرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناحوانمردانه سرد است...آی...

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای!

منم من میهمان هر شبت لولی وش مغموم

منم من سنگ تیپا خورده رنجور

منم دشنام پست آفرینش نغمه ناجور

نه از رومم نه از زنگم همان بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در بگشای دلتنگم

حریفا میزبانا میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد

تگرگی نیست مرگی نیست

صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگذارم

حسابت را کنار جام بگذارم

چه می گویی که بیگه شد سحر شد بامداد آمد

فریبت می دهد برآسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا! گوش سرما برده است این یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهان است

حریفا! رو چراغ باده را بفروز شب با روز یکسان است

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر درها بسته سرها در گریبان دستها پنهان

نفس ها ابر دل ها خسته و غمگین

درختان اسکلت های بلور آجین

زمین دلمرده سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده مهروماه

.

.

زمستان است......


اخوان

زیباترین قسم

نه تو می مانی و نه اندوه

و نه هیچیک از مردم این آبادی...

به حباب نگران لب یک رود قسم،

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،

غصه هم می گذرد،

آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...

لحظه ها عریانند.

به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.

 


سهراب

 


گاهی دلم می گیرد

گاهی دلم می گیرد
از آدم هایی که در پس نگاه سردشان با لبخندی گرم
فریبت می
دهند
دلم می...گیرد از خورشیدی که گرم نمی کند
...و نوری که تاریکی می
دهد
ازکلماتی که چون شیرینی افسانه ها فریبت می دهند
دلم می گیرد
از سردی
چندش آور دستی که دستت را می فشارد
و نگاهی که به توست و هیچ وقت تو را نمی
بیند
از دوستی که برایت
هدیه
دوبال برای پریدن می آورد
و بعد
پرواز
را با منفورترین کلمات دنیا معنی می کند
دلم می گیرد از چشم امید داشتنم به این
همه هیچ
گاهی حتی
از خودم هم دلم میگیرد
ادامه ...

انسان ها به شیوه ی هندیان بر سطح زمین راه می روند.

با یک سبد در جلو ویک سبد در پشت.

در سبد جلو ,صفات نیک خود را می گذاریم .در سبد پشتی ,عیبهای خود را

نگه می داریم . به همین دلیل در طول روزهای زندگی خود ,چشمان خود را بر

صفات نیک خود می دوزیم وفشارها را درسینه مان حبس می کنیم . در همین

زمان بیرحمانه , در پشت سر همسفرمان که پیش روی ما حرکت می

کند,تمامی عیوب او را می بینیم .

بدین گونه است که در باره ی خود بهتر از او داوری می کنیم ,بی آنکه

بدانیم کسی که پشت سر ما راه می رود

به ما با همین شیوه می اندیشد.

پائولو کوئیلو